قوله: «منْها خلقْناکمْ و فیها نعیدکمْ»، بدان که آدمى دو چیزست: جانست و تن جان از نورست و نور علوى، تن از خاک و خاک سفلى، جان خواست که بر شود که علوى بود، تن خواست که فرورود که سفلى بود، ملک تعالى و تقدس بکمال قدرت خویش هر دو را بند یکدیگر ساخت، جان بند تن شد و تن بند جان، هر دو در بند.
جان و تن با یکدیگر قرار گرفتند تا روز مرگ که عمر بنده بسر آید و اجل در رسد این بند گشاده گردد، چنان که مرغ از قفس بیرون آید جان از تن بر آید، سوى هوا شود، بآشیان خویش، تن راه زمین گیرد. تا شود با مرکز خویش، جان را در قندیل نور نهند و از درخت طوبى بیاویزند، تن را در کفن پیچند و بخاک سپارند، اینست که رب العالمین گفت: «منْها خلقْناکمْ و فیها نعیدکمْ» روزى چند بر آید جان بنظاره تن آید. حال تن دیگرگون بیند بنالد، گوید اى چشم عبرت بین! اى دیده نرگسین! آن دیدن تو کو؟ اى زبان حکمت گوى! آن گفتار شیرین تو کو؟ اى روى پرنگار زیبا! آن زیب و جمالت کو؟ اى بیامده از خاک و داشته بر خاک و روزى یافته از خاک و باز گردانیده بخاک و نیست گشته بخاک! شعر:
أ لیس من التراب ابا تراب
خلقنا و المصیر الى التراب
فما معنى التأسف ان دفنا
ترابا فى التراب ابا تراب
چنانستى که ملک میگوید جل جلاله: یک بار خاک را سبب هستى کنم، یک بار سبب نیستى، تا عالمیان بدانند که قادر بر کمال منم، و هر بوده راهست کننده منم.
اى جوانمرد اگر زانکه ترا در گورستان گذرى باشد، نگر تا بچشم عبرت نگرى در آن لشکرگاه، که آن نه خاکست که تو مىبینى، آن تن عزیزانست، گوشت و پوست جوانانست، قد و بالاى بناز پروردگانست، موى و محاسن پیرانست، شعر:
بلینا و ما تبلى النجوم الطوالع
و تبقى الجبال بعدنا و المصانع
ثابت بنانى گفت: که بگورستان بیرون آمدم بقصد زیارت، گویندهاى آواز داد که: یا ثابت! لا یغرنک صموت اهلها فکم من نفس مغمومة فیها.
مجاهد گفت: چون بنده را در خاک نهند، خاک با وى بسخن آید، گوید: انا بیت الدود و بیت الوحدة و بیت الغربة و بیت الظلمة هذا ما اعددت لک فما ذا اعددت لى؟ اگر بنده در دنیا ذاکر بوده باشد رب العزة گوید: ملائکتى غریب قد نأى عنه الاهلون، وحید قد جفاه الاقربون، قد کان فى الدنیا لى ذاکرا. اى بنده بیچاره درمانده! اى لشکر امیدت راه هزیمت گرفته! اى رخت عمرت تاراج شده! اى اسباب و کارت معطل مانده! اى در سکرات مرگ جانت بلب رسیده! اى زبان گویایت خاموش شده! اى دل دانایت از فزع ساعت خون گشته! همه رفتند و ما ماندیم، همه برگشتند و ما بر وفائیم، همه بگذاشتند و ما برداشتیم. عبدى ترکوک و عزتى و جلالى لأنشرن علیک رحمتى.
«منْها خلقْناکمْ و فیها نعیدکمْ» آدمى هم قوالب است، هم ودایع، اجساد قوالبست، و ارواح ودایع، فالقوالب نسبتها التربة، و الودایع صفتها القربة فالقوالب یربیها بافضاله، و الودایع یربیها بکشف جلاله و لطف جماله، فللقوالب الیوم اعتکاف على بساط عبادته، و للودایع اتصاف بدوام معرفته. عمل قوالب روزه و نمازست، تحفه ودایع راز و نازست، قوالب را گفت: «فإذا فرغْت فانْصبْ»، ودایع را گفت: «و إلى ربک فارْغبْ» نواخت قوالب در نسیه نهاد که مىگوید عز جلاله: «و أما منْ خاف مقام ربه و نهى النفْس عن الْهوى فإن الْجنة هی الْمأْوى»، ودایع جز به نقد وقت تن در نداد، تا گفت جل جلاله: «انا جلیس من ذکرنى، انا عند ظن عبدى بى و هو معکم اینما کنتم».
در عهد ازل با قوالب قادروار گفت: من خدایم، با ودایع دوستوار گفت: من دوستم آن اظهار ربوبیت و قدرت است، و این اظهار مهر و محبت، با قوالب گفت شما آن منید، با ودایع گفت من آن شماام.
قوله: «أریْناه آیاتنا کلها» فرعون را آیات قدرت و عجایب فطرت بظاهر وى نمودیم، اما دیده سر وى از دیدن حقایق آن بدوختیم تا بما راه نبرد، و گرد در ما نگردد، که او شایسته بارگاه ما و سزاى حضرت ما نیست، ما آن کنیم که خود خواهیم، آنچه مراد مشیت ماست مىدانیم، و برضا و سخط کس ننگریم، هر کرا خواهیم، بهر چه خواهیم قهر کنیم، و کس را باسرار الهیت خویش راه ندهیم. فرمان آمد که اى خلیل تو نمرود را دعوت کن! اى موسى تو فرعون را دعوت کن! اى محمد (ص) تو صنادید قریش را دعوت کن! شما همى خوانید و آیات معجزات مىنمائید، من آن را هدایت دهم که خود خواهم، اى نمرود لعین! اى مردود شقى که دعوى خدایى میکنى، اینک پشهاى فرستادم تا سزاى تو در کنار تو نهد. اى فرعون طاغى باغى خویشتن بین! که نعره «أنا ربکم الْأعْلى» مىزنى! اینک پارهاى چوب از حضرت خود بدست موسى فرستادیم، تا قدر تو پیش تو نهد، اى صنادید قریش! و اى سروران کفر! که قصد حبیب ما کردهاید و او را از وطن خود بتاختهاید و باندیشه هلاک او از پى وى آمدهاید، و دوست ما با صدیق در آن غار غیرت رفته، ما عنکبوت ضعیف را از غیب بشحنگى وى فرستادیم، تا دست دعاوى شما را فروبندد و سیاست قهر ربانى بر سر شما براند، آرى در راه ما گاه عنکبوتى مبارزى کند، گاه پشهاى سپاه سالارى کند، گاه عصائى در صحرایى اژدهایى کند، گاه آبى فرمان بردارى کند، گاه آتشى مونسى کند، گاه درختى سبز مشعله دارى کند، موسى فرعون را دعوت کرد، عصاوید بیضا در وى اثر نکرد، که ناخواسته و نابایسته بود، باز سحره فرعون مست جادویى گشته و بعزت فرعون سوگند یاد کرده بامداد همى گفتند: بعرت فرعون «إنا لنحْن الْغالبون» و نماز دیگر مىگفتند: «إنا آمنا بربنا». و گفتهاند سحره فرعون با آنکه در عین کفر بودند، با خبث جنابت نیز بودند، زیرا که سحر جایگیر نیفتد تا ساحر جنب نبود، اما چون باد دولت از مهب لطف و کرامت بوزید نه سحر گذاشت نه ساحرى، نه کفر ماند نه کافرى، بامداد در جنابت کفر و انکار، شبانگاه بر جنیبت ایمان و استغفار.
قوله: «إنا آمنا بربنا لیغْفر لنا خطایانا» اهم الاشیاء على من عرفه مغفرته له خطایاه، هذا آدم لما استکشف عن حاله و حل به ما حل قال: «ربنا ظلمْنا أنْفسنا و إنْ لمْ تغْفرْ لنا و ترْحمْنا لنکونن من الْخاسرین» و هذا نوح (ع) بعد مقاساته طول البلاء قال: «و إلا تغْفرْ لی و ترْحمْنی أکنْ من الْخاسرین». و هذا موسى (ع) قال: «رب إنی ظلمْت نفْسی فاغْفرْ لی» و قال لنبینا (ص): «و اسْتغْفرْ لذنْبک»، و قال صلى الله علیه و سلم: انه لیغان على قلبى و استغفر الله فى الیوم سبعین مرة و من علیه بقوله: «لیغْفر لک الله ما تقدم منْ ذنْبک و ما تأخر.